26

بی تابم. چند روزی میشود. مینشینم تاب نمی آورم بلند میشوم راه میروم. راه میروم تاب نمی آورم دراز میکشم. دراز میکشم تاب نمی آورم بلند میشوم. بلند میشوم بروم سراغ کسی بلکه آرام بشوم، به سی ثانیه نمیکشد که میبینم توان حرف زدن با او را هم ندارم و از پیشش میروم. نا آرامم. بی قرارم. بی تابم. ناتوانم. فکرش را هم نمیکردم روزی روحم چنین به جسمم سرایت کند. حس میکنم قلبم دارد از سینه ام کنده میشود. نمیدانم چه شده؟! کوچکترین مسئله روحم را خراش میدهد. خراش های عمیق. از منِ سنگدل بعید بود با دیدنِ کمبودِ اعتماد به نفس کسی بخواهم بزنم زیر گریه. اگر در چشم هایم زل نزده بود بلند بلند گریه میکردم. نمیدانم داریم چه میکنیم؟! همه ی ما ها. گویا کاری پیش نمیرود. هرکس به دنبال خودش است. انگار کسی به فکر کس دیگر نیست. انگار به فکر کس دیگری نیستم. میروم التماس بقیه که تو را به خدا به فکر هم باشیم. التماس میکنم. در چشمهایشان نگاه میکنم. نمیتوانم ذهنشان را بخوانم. به چه فکر میکنند؟! بی قراری ام را میبینند؟! میفهمند علتش چیست؟! اگر میفهمند چرا به خودم نمیگویند؟! خیلی کاری پیش نمیرود. بی قرار تر میشوم. خودم را گویا عرضه کرده ام و جلوی چشمشان قرار گرفته ام. گویا تمام شخصیتم را میبینند. توان این همه چشم را ندارم. بی قرار تر میشوم. شاید وقتش رسیده ازدواج کنم. شاید علت بی قراری ام همین مجردی است. به مادرم نگاه میکنم. خجالت میکشم خواهش چند ماهه ام را دوباره تکرار کنم. همیشه جواب شنیده ام که خدا کند گیرِ آدم اهلش بیفتید». آدمِ اهلش؟! اهل چه؟! اهل زندگی؟! مگر قرار بود زندگی کنیم؟! مگر شهدای ما زندگی کردند؟! اصلا چرا کتاب های شهدا را منتشر میکنید؟! چرا میگذارید ببینیم زن و بچه شان را، با تمام محبتی که به آنان داشته اند، به خدا واگذار کرده اند و رفته اند؟! چرا میگذارید ببینیم سختی کشیده اند؟! چرا میگذارید تلاششان را ببینیم؟! برای چه جنگیدند؟! برای چه جان دادند؟! چرا انقدر دویدند؟! چرا انقدر . . نا آرام تر میشوم. چرا میگویند ازدواج آدم را آرام تر میکند. چه کسی آرام تر شده است؟! اصلا شهادت آرام میکند؟! اصلا کار کردن آرام میکند؟! چه چیزی را آرام میکند؟!

آشفته ام. بی تابم. بی قرارم. به هم ریخته ام. نمیدانم چرا. با حضرت معصومه سلام الله علیها که حرف میزنم گریه میکنم. خانم حالم را میبیند قطعا. نمیدانم چه میبینند مرا. طلبه ای که فقط حس میکند باید بدود. فقط حس میکند باید بخواند. فقط حس میکند دارد کم کاری میکند. دارد از کم کاری خودش اذیت میشود. از اینکه سربازی نمیکند، چه برسد به سرداری. فقط دل خوش است به اگر بی قراری بدان یارِ یاری»

خب! چه میشود کرد؟! همینطور بی قرار باید بود. برای چه نمیدانم؟! تا کی نمیدانم؟! اما باید بیقرار بود.

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها