یادداشت های طلبگی



13

1. راهپیمایی های قم همیشه ی خدا کمر درد داشته است برایم. من خیلی ضعیف نیستم ولی اینجا خیابان ها کشش جمعیت را ندارد و دو سه تا کج سلیقگی در محل قرار دادنِ ماشین ها و مسیر حرکتی جمعیت باعث میشود فشار جمعیت در برخی جاها خیلی زیاد شود و همین خودش کمردرد می آورد.

2. چه کسی میگوید حوزه انقلابی نیست؟! عمامه به سرهای توی خیابان مگر کم بودند؟! 

3. امروز دلیل دیگری بود بر اینکه انقلاب در مردم ریشه دوانده. بافت جمعیتی که دیده میشد جالب بود. از بچه های پرانرژِی نیروگاه قم گرفته تا پیرزن ها و پیرمرد ها و آن خانواده ای که پدرِ جوانش با شلوار ورزشی به راهپیمایی امده بود و . . 

4. پیرمرد سرش را از پنجره ماشینش درآورده بود و داد میزد نماز جمعه بعدی ان شاءالله در مسجد الاقصی. حرکتش جالب بود :)

5. اواخر راهپیمایی باران گرفت و تبدیل به تگرگ شد. پسر نوجوانی برای خنده به رفقایش میگفت هِی گفتیم مرگ بر آمریکا اینم نتیجه اش». خب راست میگفت! این هم نتیجه اش! فکر کنم کمی دیگر ادامه میدادیم برف میبارید :)

6. به ذهنم رسید چرا باید همه ی مردم شعارهای هماهنگ شده بدهند؟! در راه بازگشت، چون باند و شیپوری نبود مردم گُله گُله، خود جوش، شعار میدادند. قشنگ بود. فقط اگر کلا بساط شعار هماهنگ برچیده شود، ممکن است هر گروهی برای خود شعاری طراحی کند و داد و بیداد و اوضاع را خراب کند. ولی اگرهمین بافت جمعیتی پای کار باشند و خودجوش شعار بدهند، خیلی هم قشنگ میشود. حداقل از این شعارهایی که سارا پنج ساله از تهران میسراید قشنگ تر میشود!

7. طب اسلامی راه حل برون رفت از بحران سلامت» شعار 22 بهمن است آیا؟! ضمن اینکه ما با طب اسلامی مخالف نیستیم باید اشاره کنم که میدانیم مقصود شما از طب اسلامی چیست! با آن طب اسلامی که شما میگویید مخالفیم! بعله!

8. سر پل همان جا که دو تا ماشین پارک بودند برای فیلم برداری، یک عده بسیجی نوجوان ایستاده بودند و سه نفر را به صورت نمادین دستگیر کرده بودند. یکی اختلاس گر بود و یکی نمیدانم چه بود و یکی را هم به شکل یکی از سران عرب درآورده بودند. پسری که شمایل یکی از آن سران عرب را داشتی! اگر صدای من را میشنوی دمت گرم! خیلی خندیدم :)

9. معاوضه ی یک عدد حرمِ حضرت معصومه سلام الله علیهای بارون زده، با بهشت هم حماقت است! سوز به دل شوید! دعا گو هستم.


14

از قدیم الایام روزانه نویسی ها را دوست داشتم. البته روزانه نویسی، نه چرت و پرت نویسی! روزانه نویسی برای من حکم رمان خوانی را داشت. با رمان چه کار میکنند؟! به صحنه های مختلف سفر میکنند و در قالب آدمهای مختلف قرار میگیرند و هم ردیفِ آنها فکر میکنند و دنیا را از عینک آنها میبینند و تجربه کسب میکنند. همین فواید بر روزانه نویسی خوانی من هم مترتب میشد. جای یک مرد 28 ساله قرار میگرفتم و شب از دست خانومم ناراحت میشدم. یا جای یک دختر 15 ساله قرار میگرفتم و از بدعنقی معلمم گله میکردم. 

طبیعی است که به اقتضای شرایط، وبلاگهای طلبه و همسران طلبه را دنبال کنم و بخوانم. فهمیده ام که اصطکاک در تمام زندگی ها هست تقریبا. آنی موفق است که مدیریت صحیح تری بلد باشد. همین الان در روابط روزانه هم همینطور است و زندگی پر است از اصطکاک. من جلوی دیگری را میگیرم و دیگری جلوی من را. مدیریت است که داستان را به پیش میبرد. و انسان در این درگیری ها ست که پخته میشود.

اما روزانه نویسی از زندگی شویی. از درگیری ها. از محبت ها. از تجارب. از . . راستش حس میکنم برایم مفید است وقتی میخوانم. برخی هایشان را! نه همه شان! عاشقانه نویسی نه، روزانه نویسی. همین که میبینم با همسرش دعوا کرده و همین که میبینم بعد از مدتی قهر هنوز دنبالِ جلب نظر همسرش است و همین که میبینم با چه چیزهایی عصبانی میشود و با چه چیزهایی خوشحال، خودش کلی تجربه است! خودش به قاعده ی سه سال زندگی انسان را می اندازد جلو! مثلا فهمیده ام که بدقولی همه جا بد است، از جمله در خانواده! وقتی به کسی قولی داده ای باید سر قولت بایستی. نه که بی تعهد باشی، نه! اما چون خانواده را جزوی از خود میدانی، حق و حقوقشان را هم تسامح وار پرداخت میکنی و همین میشود که بدقولی میکنی و عین خیالت هم نمی آید. 

تا اینجا از سه تا دعوای خانوادگی جلوگیری کردم! تا ببینم چند تا دیگر از این خاطرات بیان میکنید که جلو بیفتم!


13

1. راهپیمایی های قم همیشه ی خدا کمر درد داشته است برایم. من خیلی ضعیف نیستم ولی اینجا خیابان ها کشش جمعیت را ندارد و دو سه تا کج سلیقگی در محل قرار دادنِ ماشین ها و مسیر حرکتی جمعیت باعث میشود فشار جمعیت در برخی جاها خیلی زیاد شود و همین خودش کمردرد می آورد.

2. چه کسی میگوید حوزه انقلابی نیست؟! عمامه به سرهای توی خیابان مگر کم بودند؟! 

3. امروز دلیل دیگری بود بر اینکه انقلاب در مردم ریشه دوانده. بافت جمعیتی که دیده میشد جالب بود. از بچه های پرانرژِی نیروگاه قم گرفته تا پیرزن ها و پیرمرد ها و آن خانواده ای که پدرِ جوانش با شلوار ورزشی به راهپیمایی امده بود و . . 

4. پیرمرد سرش را از پنجره ماشینش درآورده بود و داد میزد نماز جمعه بعدی ان شاءالله در مسجد الاقصی. حرکتش جالب بود :)

5. اواخر راهپیمایی باران گرفت و تبدیل به تگرگ شد. پسر نوجوانی برای خنده به رفقایش میگفت هِی گفتیم مرگ بر آمریکا اینم نتیجه اش». خب راست میگفت! این هم نتیجه اش! فکر کنم کمی دیگر ادامه میدادیم برف میبارید :)

6. به ذهنم رسید چرا باید همه ی مردم شعارهای هماهنگ شده بدهند؟! در راه بازگشت، چون باند و شیپوری نبود مردم گُله گُله، خود جوش، شعار میدادند. قشنگ بود. فقط اگر کلا بساط شعار هماهنگ برچیده شود، ممکن است هر گروهی برای خود شعاری طراحی کند و داد و بیداد و اوضاع را خراب کند. ولی اگرهمین بافت جمعیتی پای کار باشند و خودجوش شعار بدهند، خیلی هم قشنگ میشود. حداقل از این شعارهایی که سارا پنج ساله از تهران میسراید قشنگ تر میشود!

7. طب اسلامی راه حل برون رفت از بحران سلامت» شعار 22 بهمن است آیا؟! ضمن اینکه ما با طب اسلامی مخالف نیستیم باید اشاره کنم که میدانیم مقصود شما از طب اسلامی چیست! با آن طب اسلامی که شما میگویید مخالفیم! بعله!

8. سر پل همان جا که دو تا ماشین پارک بودند برای فیلم برداری، یک عده بسیجی نوجوان ایستاده بودند و سه نفر را به صورت نمادین دستگیر کرده بودند. یکی اختلاس گر بود و یکی نمیدانم چه بود و یکی را هم به شکل یکی از سران عرب درآورده بودند. پسری که شمایل یکی از آن سران عرب را داشتی! اگر صدای من را میشنوی دمت گرم! خیلی خندیدم :)

9. معاوضه ی یک عدد حرمِ حضرت معصومه سلام الله علیهای بارون زده، با بهشت هم حماقت است! سوز به دل شوید! دعا گو هستم.


12

من هم توی ذهنم دارم فاکتور های همسر مورد علاقه ام را بالا و پایین میکنم و به این نتیجه میرسم که تحمل موجودی که خیلی باهوش نباشد برایم سخت است. بعد نگاه میکنم به مادرم و خواهرم. چقدر هوش دارند؟ قطعا توی تیزهوشان درس نخوانده اند. حالا چقدر دوستشان دارم؟ انقدر که الحمدلله الحمدلله الحمدلله میکنم و ماشاءالله ماشاءالله میگویم و آیت الکرسی میخوانم که مباددا خراشی بر روی دستشان بیفتد. خب! وقتی اینها را انقدر دوست دارم، فارغ از خیلی چیزهایشان، یعنی میشود موجودی که خیلی باهوش نیست را هم از ته دل دوست داشت. راستی! چه کسی این ملاک های مزخرف را برای ما قرار داد؟! 

11

خیلی کار خوبی ست که نمایشگاه میزنید و آب پاش را به عنوان پیشرفت 40 ساله انقلاب نمایش میدهید و آب پاش هم خودش نوعی پیشرفت است، ولی . . مردمی که ذهنشان درگیرِ عقب مانده بودنِ ایران است، آب پاش را وسیله ی تمسخر مجدد قرار میدهند. 

نه تنها اینجا، ما هر جا که یک دفعه ای شروع به فعالیت کردیم، خراب کاری کردیم. میفهمم احساس مسئولیت میکنید، اما مثلا چه میشد در قالب مستندی زحمت های 40 ساله را نشان میدادید؟! همان آب پاش! وقتی شما منقطع از تاریخ به آن نگاه میکنی گویا عقب مانده ایم، ولی وقتی با هزار جا مقایسه میشود و کشاورزی قبل از آب پاش و بعد از آب پاش را نشان میدهی و شب نخوابی های سازنده ی آب پاش را نشان میدهی، آن وقت است که دیگر کسی مسخره نمیکند و به جان مخاطبت هم مینشیند و قبول میکند اگر پهلوی بود، آب پاش هم نبود! قبول میکند که اگر آمریکا برود، آب پاش های بهتری می آید.

درصدی از این تمسخر هم به مخاطب برمیگردد و ضعف کار ما ها نیست. مخاطب تنبل بار آمده است. زن ها و مردهای قدیم را نگاه کنید. مادر 6، 7 تا بچه را بزرگ میکرد و خانه مادر شوهر بود و مرغ و خروس ها را سرویس میکرد و صبح به صبح با جاری اش سر و کله میزد، ولی کم نمی آورد. الان مد شده که زیر سرم عکس بگیرند که نشان بدهند ما ها انقدر فشار عصبی رویمان است که غش کردیم»! خب بنده ی خدا! عکس زیر سرم درست است که نشان میدهد رفتار اطرافیانت با تو بابِ میلت نبوده، اما از طرفی نشان میدهد که چقدر ضعیفی و چقدر حقیری. همین حقیر بودن ها و همین ضعف روحی ها و همین تنبلی هاست که جای خوبی و بدی را برای ما عوض میکند. تنبلی در جانِ ما نشسته است و فعالیت هایمان کم شده است، برای اینکه مورد استهزاء قرار نگیریم، تنبلی را هم تئوریزه میکنیم و بعد انگشت اتهام سمت هر کس که فعالیت کند میگیریم و کل زندگی مان را حولِ تنبلی سامان میدهیم. نتیجه اش میشود اینکه از دیدنِ آب پاشی که روی پای خودمان ساخته ایم و با ساختنش آب دهان انداخته ایم بر صورت هر چه مستکبر است و داریم داد میزنیم که ما بدون اتکاء به شما میتوانیم زندگی کنیم، چون خدا را داریم»، خوشحال نمیشویم. چون مستقل نیستیم! چون طعم استقلال را نچشیده ایم. چون دائما وابسته ایم. چون یک لیوان آب را هم باید دیگری به دستمان بدهد. چون تنبلیم و حال نداریم بلند شویم لیوان آب را بیاوریم!

کجا بودم؟! آره! داشتم میگفتم که لیوان آبت را خودت برای خودت بیاور تا انقلاب را انکار نکنی!


10

هیئت در نظرِ من که میدانم نظرم خیلی برای بقیه مهم است، جایگاهی آرمان شهری طور دارد. هیئت محفل زندگی و سازندگی است. دو ساعت جلسه فقط؟! نه برادرِ من. دو ساعتِ جلسه محور جمع شدن است. علمِ جمع شدن است. ستون خیمه ی جمع شدن است. اما به آن جا ختم نمیشود. هیئت آن جایی است که محرم به محرم تغییرات را حس میکنی. هیئت آن جایی است که رشد میکنی و رشد میدهی. افاده داری و استفاده میکنی. موانع رشد را برایت برمیدارد. رفیقانت را از همان جا انتخاب میکنی و بر همان مدار. بر همان مدار قرار و مدار میگذاری و بر همان مدار، ازدواج . .

هیئت جایی است که از انفعال بیرون می آیی و فعال میشوی. برایت مهم میشود که همسایه های مسجد، فلان مشکل را دارند و باید حلشان کنی. برایت مهم میشود که رفیقت کار ندارد و باید برایش کار جور کنی. برایت مهم میشود که انقلاب، دست نااهلان نیفتد. هیئت آنجایی است که میفهمی تفریح چیست؟ هر و کر الکی را به خنده های هدفدار تبدیل میکنی. بطالت و .

شعار میدهم؟! خب، معلوم میشود هیئتی نیستید. من اام نکرده ام که هیئت محله تان بروید. اما اام میکنم که هیئت بروید. تکرار میکنم، هیئت! جلسه روضه محورِ جمع شدن هیئتی هاست و گل سر سبد هیئت است، اما همه ی هیئت نیست. هیئت یک خانواده است. هیئت برنامه دارد برای تک تک اعضایش. هیئت برنامه دارد برای تک تک دوری و بری هایش. هیئت جایی است که حس میکنی هدفی داری و از بی هدفی در می آیی. هیئت جایی است که شناخت میدهد. هیئت جایی است که کار یاد میگیری. هیئت جایی است که اجتماعی میشوی. هیئت جایی است که ی میشوی. هیئت شهید ساز است. 

کجا از این هیئت ها پیدا میشود؟! لابد خیال کرده اید هیئت آنجایی ست که تا وارد میشوید پیرمرد محاسن سپیدِ سیدی بالای منبر است و جوان های تازه ریش درآورده با چهره های نورانی وسط جلسه نشسته اند و ساکت به حرفهای سید گوش میدهند و متنبه میشوند و .؟! خب کمتر فیلمهای هالیوودی ببینید. هیئت همین دوری و برهاست. همین هیئت های فعلی! همین هایی که وسط جلسه یکی گوشی در می آورد و با گوشی بازی میکند. یک دفعه دکور فرو میریزد. صدا قطع میشود. مسئول صوت اعصابش خرد میشود و قهر میکند. هیئت همین جاست! همین جاست که شهید پرور است. این بازی ها هم نمک هیئت ست. اصلا رشد در دل همین بازی هاست که اتفاق می افتد. رشد ها همین جاست. شهید ها همین جاها ساخته میشوند. قبول ندارید؟! مدافعان حرم را نگاه کنید که کدام هیئت میرفته اند؟! 


8

قبل از حوزه، هر وقت کسی میگفت زود بخوابید تا برای نماز صبح بیدار شوید، میگفتم برو بابا! انسان اگر بخواهد بیدار شود، مثل شهید فلانی و آقای فلانی، خسته هم باشد و دیر هم بخوابد، باز بیدار میشود. اما حقیقتش این است که باید زود خوابید و با این حرفها، نماز صبحی برای ما گرم نمیشود!
حالا چطور میشود زود خوابید؟! هیچ وقت نباید قسمتی از زندگی را منقطع از سایر قسمت ها دید. مثلا نمیشود فِرت شب ساعت 10 خوابید! چون تمام زندگی انسان مختل میشود. چون فیلم دارد. چون درس نخوانده ام. چون خوابم نمیبرد. چون اصلا 4 صبح بلند شوم چه غلطی بکنم؟! واگر ده شب بخوابم فقط ساعات خوابم را افزایش میدهم و زودتر که بیدار نمیشوم هیچ، تا 8 صبح میخوابم.
ممکن است فکر کنید که این نکته ی ساده ای ست و نیاز به گفتن ندارد. چرا! دارد. زندگی ما شبکه ای از کارهای بهم پیوسته است، که برای تصحیح یک کار نیازمند یک تغییر کلی هستیم. برای جا باز کردن برای ورزش، خیلی چیزها باید تغییر کند. سختش میکنم؟! نه. سخت هست. چون بار ها و بارها تجربه ی نصفه و نیمه رها کردن کارها را به هر دلیلی داشته ام. چون به برنامه ام نمیخورده است و از سر جوگیری بوده است و . . پس یک تغییر کلی میخواهد که قسمتی خالی شود و همه ی وجود انسان حس کند که آن قسمت خالی است و باید با فلان برنامه پر شود. آن وقت زود خوابیدن میشود برنامه ی اصلی و برای صبح زود هم برنامه پیدا میشود و دیر خوابیدن انسان را اذیت میکند و انسان متعجب میشود که چرا ما بقی دیر میخوابند.

واقعا وقتی برای انسان مهم نیست که زود بیدار شود، چرا باید بیدار شود؟! حق دارند دانشجویان این همه گله میکنند از شروع کلاس در هشت صبح! نیازی به بیدار شدن حس نمیکنند. سوال این نیست که چرا بیدار نمیشویم، سوال این است که چرا نیازی برای بیدار شدن حس نمیکنیم؟! این درد است، نه تنظیم الکی خواب و . .


7

باخبر شدم که یکی از دوستان امشب منبر دارد. تقریبا هم سن و سال و هم پایه هستیم. از درون آتش گرفتم. حسادت میکنم؟! ابدا. آتشم از این جهت شعله ور شده است، که میتوانستم امشب من هم برای حضرت زهرا سلام الله علیها منبر بروم، اما . . میدانید؟! اهم و مهم هم که بکنیم، اهم برپایی روضه است. اینکه اینجا دستم به هیچ هیئتی بند نیست تا ظرف های چایی شان را بشورم و کتیبه بزنم، از درون آتشم میزند. هیئت هایی که من بپسندم هم کم اند. نیست خیلی سلیقه ی خاصی دارم! حالا آن یک طرف، این که چطور بروم ارتباط برقرار کنم هم درد دیگری است! امشب جایی نیست من بروم کاری بکنم؟! دق میکنم ها!


پ.ن: یادم نبود، منبر گیرایی هم نخواهم داشت با این طرز حرف زدن و قلم زدنی که از خودم سراغ دارم. ولی چایی ریزی بلدم. چایی پخش کردن. قند دادن. آب برای مداح بردن. کفش جفت کردن. نبود؟! 


6

ُدختر یکی از اقوام ما که از قضا هم سن من است، ظاهرا با من خیلی متفاوت است. ظاهرا. یعنی حجاب مُدَوَّنی ندارد و ضابطه مند نیست! البته ضابطه دارد، ضابطه ی ما را ندارد. نمیدانم نماز میخواند یا نمیخواند. به هر صورت، خیلی سلام و علیک نداشتیم. البته شایان ذکر است که اگر حجاب هم داشت، خیلی سلام و علیک نداشتیم! از احوالاتش چیزی جز حجابش را نمیدانستم.
علی القاعده امثال من اگر یک رکعت نماز به کمر بزند و یک بار دستمال دست پدر بزرگش بدهد، رو به خدا میکند و میگوید این از نماز و این از صله رحم! ببینم چه میکنی بارالها!» و بقیه را هم آدم حساب نمیکند، خصوصا این دختر خانم که حجاب ضابطه مندی هم ندارد. 
امروز با خبر شدم مادربزرگ همین دختر خانم، وضع مزاجی اش آنقدر خراب میشده است که سه تا پرستار هم بالاسرش آمدند و قبول نکردند که پرستاری اش را بکنند. دختر خانم چادرِ همت به کمر بسته و گفته خودم نوکرش هستم و نوکری اش را کرده! یک دختر سانتی مانتالِ بالاشهر نشین را در نظر بگیرید که کثافات مادر بزرگش را بشورد و پاک کند.

نمیدانم خدا با او چطور معامله میکند، اما عجیب گریه ام گرفت. همت مردانه ای داشته. دعا میکنم برایش. خیلی زیاد. شما هم دعا کنید برایش، که خوبی هایش بیشتر بشود. برای عاقبت به خیری اش.


5

با چشمان خودم میدیدم که کارهایی که مادر برای فرزندش میکند را او به عنوان فرزند برای مادرش انجام میداد. طهارت میگرفت برایش، منت نق نق هایش را میکشید، قربان صدقه ی فحش هایش میرفت، دنیا را میدادند بهش وقتی مادرش میخندید. با همه ی سختی هایی که برای مادرش کشید، خیلی دعا میکرد که کار و احتیاج مادر به کسی نیفتد!


میدانید؟! یک زمانی انسان دوست دارد خودش را. میگوید خدایا من بتوانم به مادرم خدمت کنم. اگر مریض شد پرستارش باشم مثلا. اما یک زمانی مادرش را دوست دارد. میگوید خدایا مادرم اذیت نشود. دو نگاه ست. نگاه اول که بتوانم به مادر خدمت کنم اگر مریض شد، نگاهِ خودخواهانه ای است، هر چند که از هیچی بهتر است، اما نگاه دوم نگاه دگرخواهانه ایست. نگاهِ دوم نگاهِ مادرخواهانه ایست! نگاهیست که از خواهش های نفس عبور کرده است. نگاهی است که دیگر من» مهم نیست و مادر» مهم است.


رابطه ی ما و خدا هم همین است. خدایا توفیق بده، جهنم نروم و دو سه رکعت نماز بخوانم و فلان و بهمان. یا توفیق شد دیشب جلسه ی روضه ای گرفتیم. اما نگاهِ دومِ ماجرا، نگاه به این ست که خدا جونم، چی دوست داری همون رو انجام بدم برات؟! چی میپسندی؟! چی عشقت کشیده؟! بمیرم خوبه؟! تیکه تیکه بشم چی؟! ساکت بمونم چطوره؟! روضه بگیرم شما خوشِت میاد؟! گفتی بسوز در غمِ من، اِی به روی چَشم».


خب، صادقانه نگاه کنیم، با کلی ارفاق نگاه اول رو داشته باشیم هنر کرده ایم. اما آخدا! اعماق دلم را که بالا و پایین میکنم میبینم نگاه دوم را هم دوست دارم. هر چند که حد و اندازه اش نیستم، اما دوست دارم که اینگونه باشم. دوست دارم.


4

همین دیشب بود که از بیانِ افتضاحم شاکی بودم. سرِ صبحی یک استدلالِ خفنی برای یک نفر آوردم که ان شاءالله باید قانع شده باشد و خودش را مم به کاری که زندگی اش را بهتر میکند بکند. خب هر آدمِ عاقلی این وسط میفهمد همانی که دیشب بلد نبود حرف بزند، همان است که الان دارد خوب حرف میزند. آن آدم تغییر کرده؟! خیر. پس چه فاکتوری تغییر کرده؟! حسم این است که این بیان و حرف و استدلال، روزی آن شخص بوده و باید این را میشنیده است! نکته ای که خودم اصلا به آن توجه نداشتم را برایش گفتم و خودم هم بعدا به خودم گفتم احسنت! چه نکته ی خفنی. قطعا روزی اش بوده است. این که من باید درست حرف بزنم سر جای خودش ها! ولی شاید دیشب هم که نتوانستم مکنونات قلبی ام را برای دیگری روی دایره بریزم، بخاطر این بوده است که گفتنش روزی ام نبوده یا شنیدنش روزی اش نبوده. اگر واقعا این باشد که الحمدلله.


3

صادقانه بگویم در تبیین تفکراتم نابودم. لهم. داغونم. ماشین آتش گرفته ی چپ کرده در ته دره ام. کوزه سفالی پرت شده از بالای برج میلادم. پودرم! چه کسی به من گفته که سوال بپرسم؟! چه کسی اصرار کرده که اصلا من حرف بزنم؟! خب وقتی حرف میزنم و مقصودم را کج و کوله میرسانم همین میشود که طرف خیال میکند من دارم به استاد فحش میدهم و سعی در هدایتم میکند! باور کن من هدایت شده ام، فقط بد مقصودم را میرسانم :( 

باید کمتر حرف بزنم و سعی کنم حرف زدنم را درست کنم. و الا مشکل آفرین خواهم شد.


2

قدم ن محله های نسبتا بالای شهر را بالا و پایین کردم. قسمتهایی تازه ساخت بودند و قسمت هایی قدیمی نشین. خانه هایی اعیانی و آپارتمان هایی سر به فلک که نه، سر به کوه کشیده! کمی این طرف تر زمینهای زراعی بودند. پارک های کوچک و مساجد نیمه ساز. شتر پر نمیزد در آن حوالی. دلم عجیب گرفت. اصلا دوست نداشتم در آن نواحی زندگی کنم. در آن خانه ها. خانه های صفائیه و کوچه های تنگش، محله های شلوغ نیروگاه و مردمانش را دلچسب تر یافتم. برای جذابیت بیشتری داشته اند. احساس قرابت بیشتری با آن جا کرده ام تا بالا شهر. غریبه بودم آنجا. واقعا غریبه بودم. هوای نفس کشیدن نبود، هر چند خیلی فضا باز بود! دوست نداشتمش.


1

ما بین نماز جمعه و نماز عصر، مکبر از مسجد شدنِ قسمتی از مصلای قم و برگزاری سه وعده نماز در آن خبر داد که البته خبر خوبی بود. ادامه ی خبرش خیلی جالب پیش نرفت. گفت که برای مفروش کردن آن قسمتی که مسجدیت میخواهد پیدا کند در مصلی به حدود 500 میلیون تومان پول احتیاج هست که کمک کنید لطفا. راستش من تا اینجای ماجرا هم مشکلی نداشتم. ولی خب وسط این همه گرفتاری اقتصادی 500 میلیون تومان جهت مفروش کردن، کمی در ذوق میزند انگار. 

بعد از نماز عصر، اتفاق خوب دیگری که افتاد و من تا به حال نشنیده بودم چنین چیزی را، این بود که مکبر اعلامه کرد آیت الله اعرافی بعد از نماز در مصلی هستند و پاسخگوی سوالات خواهند بود. واقعا اتفاق قشنگی است که میشود بیفتد. اینکه مسئولی خودش را از مراجعین پنهان کند، این خیلی بد است. و این که در دل مردم باشی قشنگ است انصافا. بگذریم. رفتم جلو ببینم چه خبر است. دور حاج آقا شلوغ بود. یک طلبه ی جوانی داد میزد که من حجتِ خدا هستم و میگویم 500 میلیون خرج سجاده بشود حرام است! من نفهمیدم حجتِ خدا چرا وقتی هنوز از ابعاد ماجرا خبر ندارد حکم صادر میکند؟! پیرمردی از عقب داد میزد تیم های جهادی لنگ هزار تومانند، بعد اینجا 500 میلیون خرج بشود؟! خب حرف به ظاهر قشنگی بود. کمی جلوتر جوانی داد میزد 500 میلیون را به دست ما بدهید تا بتوانیم هزار کار انجام بدهیم! در این وضعیت 500 میلیون خرج شود مگر ضرورت دارد؟! خب این هم حرف خوبی بود. پیرمردی خیلی حرص میخورد. آقا طلبه ای جلو آمد که پاسخگوی جمعیت باشد. نمیدانم چه کاره ی نماز جمعه بود، اما مرد مسن کناری ش جمعیت را آرام میکرد که به حرفهای او گوش بدهند. آقا طلبه توضیح داد که درخواست های زیادی مبنی بر مسجد شدن مصلی داده شده است. ما طبق م هایی که گرفتیم دیدیم که خوب است قسمتی از مصلی را مسجد کنیم. از طرفی از مدت های قبل شکایت هایی راجع به کمبود فرش مصلی به ما میرسید. بعضی قسمت ها که کم هم نیستند هنوز فرش ندارند. ما خیلی وقت بود که دنبال خرید فرش بودیم. این دو واقعه مصادف با هم شد. ما دیدیم چه خوب است که پولی که جمع میشود را خرج مفروش کردن مسجدِ مصلی بکنیم.

جمعیت به ظاهر قانع شده بودند. پانصد میلیونی درکار نبود که بین چند امر مخیر بشوند و خرج مصلی اش بکنند. بلکه میخواستند تازه پول جمع کنند. آن هم برای چیزی که احتیاج بود. کسی از آن عقب داد زد خب این توضیحات را پشت تریبون میگفتید! راست هم میگفت. نمیدانم چرا نگفتند و خصوصی گفتند. 

گوشه و کنار هنوز دعوا بود و هر کسی چیزی میگفت. آیت الله اعرافی هم رفتند. مدت زمان حضورشان بین جمعیت کم بود، اما همین هم غنیمت است! 


6

در اینکه باید بیانیه ی آقا حفظه الله تعالی را مباحثه کرد که شکی نیست. اما آن حس که چیزی به من اضافه شده یا چیزی به شما اضافه شده بعد از مباحثه باید منتقل شود. وقتی من و شما اهل عمل نباشیم، و چیزی هم بعد از مباحثه به ما اضافه نشده است، و ما را به حرکت وادار نکرده است، انرژی نداده است، یعنی این مباحثه فایده ای ندارد. چرا که شما می آیی سرِ بحث، و همان چیزهایی که در ذهن داری (همانهایی که با آن فکر ها اینگونه منفعل هستی) را در متن میریزی! همان برداشت هایی را که میخواهی میکنی. من نیامده ام سرِ بحث که حرفهای شمای منفعل را بشنوم! من آمده ام انرژی بگیرم که حرکت کنم. آمده ام آدرس بگیرم که حرکت کنم. وقتی قرار به حرکت نباشد، خودِ همین مباحثه بیانیه میشود تاریکی پشت تاریکی.


5

برای امثالِ مَنی که عادت کرده ایم، ضرورت های مان هدیه هایمان باشد، پدیده ی روز زن و خرید کادوهای بدرد نخور و روی اعصاب، حال به هم زن است. من با اصل هدیه دادن مشکل ندارم. با اینکه خانواده ی عده ای مثل مردم عادی زندگی بکنند و عاشقانه طلا را مظهر تام و تمامِ محبت بدانند و همان عده مجبوراً برای حفظ محبت و مودت برای خانواده هایشان طلا بخرند هم مشکلی ندارم. واقعا مشکلی ندارم. مشکل این جاست که این عرف بشود. این فرهنگ بشود. این مسئله ای بشود که تخطی از آن قصه ی غصه ها بشود. من دو تا النگو بیشتر نخریدم» مصیبتِ مرد خانواده بشود. بیشتر پول خرج کردن ملاک محبت بشود. این درد است. این که عرف این را بپسندد درد است. اما درد تر از آن، برای منی که خودخواهم، این است که خودم این کار ها را انجام بدهم. حالم بد میشود. بگویم فکرش باعث میشود جسماً بالا بیاورم کسی باور میکند؟!

خریدن یا نخریدنِ طلا اصلا موضوعیت ندارد. عادتِ به پولِ زیاد خرج کردن و دیدنِ محبت در خرجِ زیادِ پول درد دارد. یادش بخیر! شهید چمران. میگویند به خانمش شمع هدیه داد! شمع!!! خب من و شما علی القاعده درکی از این پدیده نخواهیم داشت تا وقتی که چشممان به طلا ست، فقط! با قیدِ فقط.


10

من با رفقای غیر طلبه ام هنوز ارتباط دارم و ارتباط جدی هم دارم و این طور نیست که با آن نجوشم و نخروشم! ولی گاهی اوقات حس میکنم که کم کم زبان نطق و تکلم با آنها را دارم از دست میدهم. وسط هیئت به رسمِ گذشته سعی داشتم مدیریت بحران انجام بدهم و مشکلی را حل کنم، مثلا و به زعم خودم! بعد از هیئت یکی از رفقا موقع سلام و علیک میگوید به شما توی حوزه یاد ندادن به کاری که به تو ربط نداره دخالت نکنی؟!» و اگر فکر میکنید کار به خودِ این بنده خدا ربط داشت، اشتباه فکر میکنید! اگر فکر میکنید در هیئت مسئولی چیزی بود باز هم اشتباه میکنید! اگر فکر میکنید کاری که انجام دادم بیشتر به او مربوط میشد تا من، باز هم اشتباه میکنید! و اگر فکر میکنید حق با او بود، باز هم اشتباه میکنید! و اگر میخواهید دست از اشتباهات مکررتان بردارید، جزاء کم الله خیرا! بُهت زده نگاهش کردم! اصلا انتظار چنین صراحتی را از او نداشتم که بگوید دخالت نکنم! آن هم در کاری که حقیقتا اگر بگوییم به من مربوط نبود (که بود!) به او هم مربوط نبود! شوکه شده بودم! نگاهش کردم و گفتم ازت ناراحت شدم! صریح دارم بهت میگم که ازت ناراحت شدم». و خب اگر انتظار دارید که در اینجا اشک در چشمانش حلقه بزند و بگوید حالا ناراحت نشو و شوخی کردم باز هم اشتباه میکنید! کم کم دارید عصبانی ام میکنید از این همه اشتباه! خیلی راحت گفت به درک!».
توانایی عرف فهمی خیلی نکته ی مهمی در فهم و تحلیل ماست. من حوزه را با هیئت مقایسه کرده بودم که اگر چنین اتفاقی در حوزه افتاده بود شخص مقابلم عذرخواهی میکرد ولی او نه تنها عذرخواهی نکرد که .! این که من رفتم بعد با ماچ و بوسه داستان را جمع و جور کردم و گفتم فلان کار اصلا ارزش ناراحت شدن از دست همدیگر را ندارد و بیا با محبت های خود چشم دشمن را کور کنیم و از این حرفها، به جای خود، ولی اینکه من نفهمیدم آنجا هیئت است و حوزه نیست، ضربه ی مهلکی بود.

چرا چنین مشکلی ایجاد شد؟! بخاطر غرق شدن در فضای خاص، نخبگانی و . است. مشکلی که نخبگان ما هم خیلی وقت ها دارند. به خلاف امام ره که عرف و مردم را میفهمید. نخبگان ما گاه انقدر از مردم منقطعند که اصلا زبانِ تکلم با مردم را ندارند. حالا کاش زبانِ تکلم نداشته باشند، گاه انقدر تحلیل های انتزاعی و منقطع از واقعیتی را ارائه میکنند که قلم شرم میکند از اشاره به آنها. نخبه در ارتباط با بقیه است که شناخته میشود، و الا به تنهایی و در جزیره ای تنها شما به یک انسان که نمیگویید او در جزیره یک نخبه است!!! باید فکری به حال درکِ مردم کرد و نباید از عرف دور شد. خصوصا برای طلاب، که وظیفه ی خطیری به عهده دارند. 


9

تصویر مطلوب من از زیست ی مطلوب در شرایط فعلی اینگونه است که اصلاح طلب و اصول گرا دارند بر سر هم داد میکشند و مطالبه گری میکنند که ترامپ این وسط میگوید "بنظرم ." و هر دو دعوا را رها کرده و یکصدا بر سرش فریاد میکشند که "تو یکی خفه".

جز این هر چه هست زیست ی نامطلوب است.


8

المنة لله که بالاخره قسمت شد عابدان کهنز را دیدم. داشتم حساب میکردم چه شد که این هفته دلم نبود شهرستان بروم و در قم ماندم؟! تا قبل از دیدنِ عابدان کهنز، فکر میکردم بخاطر فوت مرحوم آیت الله مومن است که در تشییع جنازه ی ایشان باشم. رحمت خدا بر این مرد بزرگ. الان به این پی بردم که دلیل دومش شاید همین عابدان کهنز بوده باشد که قسمت شد و دیدم. مستندی که تعریفش را خیلی شنیده بودم. انتظاری که داشتم این بود که از یک مجموعه ی فرهنگی با تربیت سه هزار شهید مستند ساخته شده و وقتی مواجه شدم با این مسئله که تنها سه شهید خروجی مسجد بوده است اعصابم خرد شد! که چرا این همه زمان را پایِ ساخت این مستند گذاشته اند که بگویند یک مسجد سه تا شهید داده است! سه تا! اما وقتی به قسمتِ توضیح راجع به شهید مصطفی صدر زاده رسید از خودم خجالت کشیدم. اگر مستند هیچ نداشت جز وصف همین شهید، می ارزید که ده ساعت دیگر هم به زمان مستند اضافه شود. عجیب این بزرگوار به دلم نشست. نکته ی دوم این که خجالت کشیدم که چرا خیال کردم سه تا شهید چیز کمی است؟! گویا از یک چیز عادی صحبت میکنم. . از محضر همه ی شهدا عذر میخواهم.
این مستند، روایت گرِ زندگیِ جهادی یک عده است. جهادی مسجد ساختند، جهادی تربیت نیرو کردند و جهادی شهید شدند. اگر این مستند را ندیده اید، حتما ببینید. بنده حاضرم پول دیدنِ مستند شما را هم حساب کنم که فقط ببینید! شماره حساب بفرمایید تا پول واریز کنم! خجالت زده میشوید به خاطر دو سه هزار تومان شماره کارت بدهید؟! احسنت! حالا بروید دو سه هزار تومان ناقابل خرج آخرتتان کنید. شاید همین دو سه هزار تومان ماندگار شد برایتان. 

7

خیلی وقت بود که فکر

چنین کاری را داشتم. خدا خیرشان بدهد. من هم گاهی اوقات از بعضی وبلاگ ها درس گرفته ام. درس که هیچی، عمیقا متاثر شده ام و شخصیت پژوهی شان کرده ام و نکات ویژه شان را در آوردم و الگو سازی کردم و مثلا الان این شکلی که هستم شده ام. خیلی هم دوست داشتم آن وبلاگ ها را بزرگ کنم. اما الان دیگر خیلی وقت است که آنها نمینویسند. از طرفی یکی از ملاک های وبِ خوب بودن برای من این است که بتوانم در آنجا کامنت بدهم و کامنت داده باشم! و الان که خیلی از وبها را خاموش میخوانم و ارتباطِ جدی با بلاگر ها ندارم، امکان معرفی وبی را ندارم. اما اگر کسی اینجا را خواند توصیه ام این است که حتما در این پویش شرکت کند. 


12

داشتم مصاحبه ی

خانم کریمی را میخواندم که یادم آمد عید را تبریک نگفته ام. ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها را تبریک میگویم. روز مادر را به همه ی مادرها تبریک میگویم. خصوصا شما حاج خانم! شمایی که چند سال است ندیدمت، اما هنوز در ذهنم هستی. شمایی که وقتی وارد خانه ی تان شدیم، جا خوردیم. خانه ای که به زور فرش دوازده متری تویش جا میشد. مادر شهید بودید؟! خدا شما را حفظ کند. ما اندازه ی سالی یک بار شما را دوست داریم، بیشتر از آن مایه ی دردسر است. یک روز مریض میشوی، یک روز دلتنگ بچه ات میشوی، یک روز غیرت مردانه ات گل میکند که خون شهیدت دارد پایمال میشود و . . ما ها اندازه ی شما حال و حوصله و وقت نداریم.

حاج خانم! ما ها آرزوی شهادت داریم. شما که یک بچه دادی در راه خدا، از خدا بخواه ما ها بدون حساب و کتاب وارد بهشت بشویم. توانایی جواب دادنِ زحمات شما را نداریم. آبرو داری کن پیش خدا و بگو آن عقب مقب های بهشت، دیوار به دیوار جهنم، جایی که بهشتی ها کمتر رفت و آمد میکنند را به ما بدهند. من توان رویارویی با پسرت را نداریم. خجالت میکشیم.

راستی! من جای پسرت میگویم! بمیرم برات که پای چشمات گود افتاده . 


پ.ن: رسم قشنگی بود که روز ولادت به خانه ی مادران شهدا سر میزدیم. یادم رفت به شما بگویم. میدانم دیر است اما با دو روز تاخیر هم میشود سر زد. مادرند. بگذارید یک بار هم که شده، طعم مادریِ مادرترینهای عالم را از نزدیک ببینید. 


11

فرق است میانِ طلبه ی انقلابی و طلبه ای که انقلاب را دوست دارد. طلبه ای که انقلاب را دوست دارد همیشه تابع است و نهایتا خیلی منت بگذارد صبحت ها و بیانات آقا حفظه الله تعالی را دنبال میکند و گوش میکند و سعی میکند که درسش را خوب بخواند و . . یعنی در جریان اصلی حوزه حرکت میکند و سعی میکند برخی بحث های مقام معظم رهبری را هم برای تایید کارهای خود استفاده کند! علی القاعده آقا با حرکت بدنه ی حوزه موافقند. کسی با این داستان مخالف نیست، لکن حرفهای بیشتری هم دارند. طلبه ی انقلابی به دنبال اجرایی کردن این حرفهای بیشتر است. این فصل بین طلبه ی انقلابی و طلبه ای که انقلاب را دوست دارد است. هر دو انقلابی اند، اما یکی منفعل و یکی فعال. همین داستان بیانیه ی گام دوم را نگاه کنید و ببینید چه حرکت هایی در حوزه برایش اتفاق افتاده است؟! مگر

حضرت آقای شب زنده دار نفرمودند که آقا توصیه کرده اند به کار کردن بر روی این بیانیه؟! خب بسم الله. کار کنید. مگر باید منتظر بقیه بمانید؟! قوموا لله مثنی و فرادی. . 

لله اگر تا الان کاری نکرده اید کار کنید. منفعل نباشید. طلبه و غیر طلبه ندارد. همایش و . باشد سر جای خودش خوب! اما از دست من و شما خیلی کارها بر می آید. شک نکنید. این بیانیه نقشه راه است، نقشه راه چند سال بعد ما. ما در برابر آن مسئولیم. نباید بگذاریم چشم ها بر شعله های آتش فروزانش بسته شود. هر کس هر کاری میتواند باید بکند. شما چه کاری میتوانید بکنید؟! 

13

بدون تعارف جریان هایی وجود دارند که سعی دارند مسیر انقلابی حوزه را به سمت و سوهای دیگری بکشند. خیلی خوششان نمی آید بدنه ی اصلی حوزه رنگ و بوی انقلاب بگیرد. دارند سعی میکنند هزینه را برای همایش و تجمعات حوزوی زیاد کنند. یا سعی میکنند جلوی شرکت افراد در آن را بگیرند، به بهانه هایی نظیر تجمع چه فایده ای دارد و باید حرکتی انجام شود و این هم عطف به هزاران تجمع قبلی که آبی از آن گرم نشد و . . خبرگزاری هایی که جریان تجمع تابستان فیضیه را به حاشیه کشاندند و حاشیه را در یک مسئله ی حیثیتی مهم جلو دادند، همان ها هنوز هم سعی دارند تجمعات حوزوی را به انحراف و حاشیه بکشانند.

تجمع لبیک به بیانیه گام دوم رهبری حفظه الله تعالی، برای عده ای سنگین تمام شده است و دوست ندارند حوزه به این سمت برود که دارند دست و پای بیهوده میزنند. همین حرکتِ حداقلی را هم تاب و توان تحملش را ندارند. فعلا که الحمدلله یک هیچ بدنه ی اصلی حوزه از این جماعت جلوتر است. ان شاءالله تا حرکتهای بعدی :)


15

علاوه بر ایرادات تئوریکی که به مسئله ی روانشناسیِ موجود، خصوصا پدیده ی اسلامی اش دارم و با تمامِ اعتقادی که نسبت به کار تخصصی در مباحث روانشناسی اسلامی دارم و با اینکه از بعضی روانشناس ها کمک میگیرم و باید هم بگیرم، اما حالت تهوع میگیرم وقتی این اسم را میشنوم. وبلاگهایی که به شرح ماوقعِ مراجعین خود میپردازند، چنان حالی از من میگیرد که حد ندارد. چون برای یک روانشناس معمولا مسائلِ غیر عادی بزرگ میشود. دیگر وسواس چیز عجیب و غریبی نیست. دیگر فلان داستان مسئله ی عجیب و غریبی نیست. چیزهایی را تعریف میکند که برایش غیر طبیعی و جالب و غیر عادی اند. خب! همین جاست که من میتوانم از کفِ پایم مواد معدنی جمع کنم و به صورت این بزرگواران بالا بیاورم! آنچنان داستان های آشغالی را این وسط میگویند که حد ندارد. خدا سر هیچ بنی جِنّی نیاورد چه رسد به بنی آدم!

خواهر بزرگوار! برادر گرانقدر! میدانم وظیفه ی خطیر خود میدانید که مادران را از خطر های نوجوانی آگاه کنید و میدانم که داستان برای ایجاد فضای انگیزشی خیلی مناسب است، اما باور کنید من هر دفعه مجبور شدم پای بحث شماها بنشینم و یا بخوانم، فیزیکی، جسمی، بدنی، واقعنِ واقعنِ واقعنِ تا یک ساعت بعد از جلسه حالت تهوع داشتم. باور بفرمایید. از شدت انزجاری که نسبت به شما پیدا میکنم خبر ندارید. از شدت انزجاری که نسبت به ازدواج پیدا میکنم خبر ندارید! از شدت انزجاری که از همه چیز پیدا میکنم خبر ندارید. مثل بچه ای که تازه وارد دنیای بزرگسالان شده، از همه کس و هم چیز متنفر میشوم. باور کنید من روحیه ی شنیدن حرفهای شما را ندارم. میگویید این ها واقعیت است، قبول! اما ادرار و مدفوع آدمیزاد هم واقعیت است! قرار نیست که کفِ دستت بگیری و راه بروی و به همه نشان بدهی! اگر مدفوعت را دستت میگیری و به همه نشان میدهی چون واقعیت است، این کار را هم بکن. من روحیه اش را ندارم! من حالت تهوع میگیرم. جدی میگویم! جدیِ جدی ام!

اینکه فلان دختر فلان بلا را بر سر فلان پسر موقع ازدواج آورده و من باید محتاط باشم خوب است ها! اما توان شنیدن ندارم. اینکه مثل گوسفند به طرفِ مقابلم باید نگاه بکنم، طاقت ندارم. اینکه سعی دارید فنون پیچاندن خانواده را یاد بدهید و اسمش را اصلاح ذات البین میگذارید، دوست ندارم! نمیتوانم. نمیتوانم. نمیتوانم. 


16

1. شاید بتوان نوعٌ من التفکیک را بین مطالب علوم برقرار کرد. مثلا شاید بشود گفت مطالب علوم یا کشفی اند یا فشارَکی! کشفی ها کدام ند؟! آنهایی که خودِ مطلب علائمی برای تو صادر میکند و نشانه هایی به تو نشان میدهد. علائم و نشانه هایی که ذهنِ تو را به سمت صاحب نشانه میبرد. برخلاف فشارکی ها! فشارکی ها هیچ علامتی از شیء و مطلب به سمت تو صادر نمیشود، بلکه با توجه به داده هایی که از چیزهای دیگر داری میگویی: اگر مسئله را اینطور نبینیم به تعارض با فلان جای علم میخوریم». البته نه اینکه هرکس اینطور گفت مطلب فشارکی دارد درست میکند. بلکه گاهی اوقات خودِ همین حرف دلالت میکند بر یک نشانه. اما گاهی اوقات این مطلب کاشفِ از یک مطلبِ فشارَکی است! مطالب فشارکی چیزهایی هستند که درصد اطمینان به آنها خیلی کمتر از کشفی هاست. بنابراین در علوم دوست دارم دنبال کشفیات باشم، تا فشارکی هایی که طبق دسته بندی ها و . حاصل میشود. دنبال علائم، نشانه ها، قراین. بو میکشم! مزه مزه میکنم. دقت میکنم. ببینم خودِ شیء و مطلب و امر به من راجع به خودش چه میگوید؟! چه نشانه هایی برایم گذاشته است تا کشفش کنم؟! پس باید شمِّ قرینه یاب و نشانه یابِ خود را تقویت کنم.

2. گاهی اوقات انسان باید از بالا به زندگی اش نگاه کند! بالای ابرها! خیلی خیلی بالا! همان جا که انسان ها اندازه ی مورچه دیده میشوند. بعد از همان بالا دقت کند به حرکاتِ خودش. به حرکات بقیه. به روندِ زندگی بقیه ی مورچه ها. ببیند کجای داستان است؟! ببیند اصلا در مسیر معقولانه ای هست یا از آن بالا به حرکات عجیب و غریب خودش میخندد؟! فرض کنید کلونی مورچه ها برای زمستانشان غذا جمع میکنند. بعد یک مورچه ای یک گوشه نشسته و سیگار میکشد و آهِ عمیــــــــــــــــــق دود میکند! ناظرِ بیرونی و همانی که بالای ابرهاست به او میخندد! به او میگوید :احمق! میگوید بدبخت حرکت کن! چرا نشسته ای؟! بدو تلاش کن! سه روز است فقط سیگار الکی میکشی؟! که چه بشود؟! مثلا خیلی درد داری؟! مثلا آن مادر مورچه ای که 3 جگرگوشه ی جوانش را از دست داده و حالا به سختی و تنهایی کارهای خودش را هرطور که شده انجام میدهد و نمیخواهد سربار دیگران باشد، مورچه نیست؟! غم ندیده است؟! فقط تو غم دیده ای؟! فقط تو مورچه ای؟!» خب! چقدر از بالا به زندگی خودتان نگاه کرده اید؟! چقدر از بالا به این کره ی خاکی نگاه کرده اید؟! چه دیده اید؟!

3. میگویند (علی ما نُقِل، به من ربطی ندارد که درست است یا خیر) که علامه حسن زاده حفظه الله تعالی روزی 18 ساعت درس میخوانده اند در جوانی. خب! ایشان خفن بود. 4، 5 ساعت کوتاه می آییم. عادی به داستان نگاه کنیم یعنی روزی 12 ساعت باید فعالیت علمی یک طلبه ی جوان باشد. قیدِ تجرد را هم وسط می آورم که سر و صدایی بلند نشود که ما خانواده داریم و متاهلیم و فلان! بعد نگاه میکنی میبینی که همیشان، کلی در مسائل عرفانی و سیر و سلوک اخلاقی هم کار کرده اند. با همان روزی 18 ساعت که ما گفتیم بشود 12 ساعت. من نمیگویم کلی، ولی میشود تا حدودی روی اخلاق و تهذیب نفس هم کار کرد دیگر! مگر نه؟! امام رضوان الله تعالی علیه را ببینید. وقتی وارد قم میشوند یک طلبه ی خنگ و گیج و حالا دو سه سال باید طول بکشد تا بفهمد اوضاع اطرافش چه خبر است» نبوده! کاملا میفهمیده دور و برش چه میگذرد. این هم از بحث بصیرتی! یا تلاوت قرآن روزانه شان، نماز شبشان و . . مقام معظم رهبری حفظه الله تعالی را نگاه کنید که چقدر کتابهای متفرقه را خوانده بودند و هنوز هم میخوانند. آیت الله سبحانی حفظه الله تعالی را نگاه کنید که اندازه ی چند نفر، همین الان هم، دارند کار میکنند. خب! سوالی از محضر بزرگواران دارم. ما اگر بخواهیم 20 سال بعد امام و آقا و علامه و آقای سبحانی و آقای مکارم و . باشیم، آیا الان نباید یک شمّه ی کوچک از این بزرگواران باشیم؟! آیا نباید نسخه ی کوچکی از اینان باشیم؟! آیا نباید در مسیر اخلاق و درس و تلاش 50 درصد، نه ده درصد اینها باشیم حتی؟! 

4. برویم بالای ابرها! از بالا به زندگی خود نگاه کنیم. چقدر روزانه به فهمِ ی و نفوذ نگاهمان در این مسائل افزوده میشود؟! چقدر روزانه به تلاوت قرآنمان افزوده میشود؟! چقدر روزانه به انگیزه و تلاشمان افزوده میشود؟! چقدر روزانه به تلاش علمی مان افزوده میشود؟! چقدر روزانه به سمتِ انسان شدن حرکت میکنیم؟! نه نه! لطفا دست نگاه دارید! ما از بالا داریم نگاه میکنیم! از بالا بهانه ها مورد پذیرش نیست! این که حوصله نداشتم مورد پذیرش نیست، چرا که باید دنبال ایجاد حوصله میرفتیم. از بالا عذرهای الکی خیلی خوب خودش را نشان میدهد. وجدانِ انسان خودش خوب قضاوت میکند. 

5. دور و بر خود را نگاه کنید. چقدر از نشانه های امام شدن آشکار ست؟! اگر نشانه هایش کم است، به طورِ کشفی، نه به طور فشارَکی، به شما میگویم که یک جای کار میلنگد. کلِ مسیر حرکتی با جایش اشتباه است که هیچ وقتی برای قرآن خواندن نمانده است! کلِ مسیر زندگی اشتباه است که هیچ وقتی برای گذرانِ زندگی با اطرافیان نمانده است! کل مسیر زندگی اشتباه است که هیچ وقتی برای روزی 12 ساعت فعالیت علمی نمانده است. کل مسیر زندگی اشتباه ست وقتی روز به روز به نگاه و فهم ی مان افزوده نمیشود. باید طرحی نو درانداخت، و الا این ره که میرویم، نه به ترکستان، ولی به امام شدن نمیرسد! ته ش خیلی خوب کار کنیم میشویم یکی مثلِ بقیه. و همان نقد هایی که به بقیه داریم، به خودِ ما وارد میشود. و همان جواب هایی که بقیه به نقد ها میدهند و ما نمیپسندیم را به دیگران میگوییم و میپسندیم! مجبوریم که بپسندیم! چون حاضر نیستیم قبول کنیم مسیر حرکتی مختل است و ایرادات زیادی دارد که باید اصلاح بشود. اینجا همان نقطه ی دست کشیدن از آرمان هاست. همانجایی است که از انقلابی بودن دست برمیداریم و در دنیا هضم میشویم، مثل بقیه! بعد نفس انسانی شروع به فعالیت میکند. علم سازی میکند! دست به علمِ فشارَکی سازی میزند که نمیشود!». انواع نمیشود های مختلف! خودش هم میداند که اقتصاد مقاومتی پاسخ اصلی است، اما چون نفسش اجازه نمیدهد بگوید اشتباه کرده است، از طریقِ علمِ فشارَکی سازی، میگوید نمیشود درهای مملکت را بست!» و خودش هم خوب میداند که اقتصاد مقاومتی اصلا نگفته است که درهای مملکت را ببندیم! تهمت میزند. دروغ میگوید. و . . چه کسی دروغ میگوید؟! همانی که انقلابی ترین بود، مثلا! حالا دست از آرمانها برداشته است. 

6. از بالا دوباره نگاه کنیم! سیرِ رشد و انحطاط ها را! بله! خیلی مشخص است. تلاش و کوشش و زحمت، انقلاب راه می اندازد و انس با قرآن، مقاومت و عزت می آورد، از آن طرف هر چه از اینها کم بگذاریم ذلیل تر میشویم و کوچک تر و حقیر تر و قابل ترحم تر. سیگار دود میکنیم! آن وقت مادرِ سه شهید دوندگی میکند که مشکلی را کار بقیه باز کند. خب تف بر این زندگی که یک پیرزن از منِ جوانش بیشتر بدود. تف! 

7. همین جا! همین نقطه! همین صحنه ای که ایستاده ایم و همین کاری که به آن مشغولیم، آینده ی ما را معلوم میکند. از کوچکترین نشانه ای اگر بگذریم، بعد ها نشانه ها را نمی یابیم و شمِّ قرینه یابمان خراب میشود! بعد فهممان کج میشود! بعد مسائل را کج میفهمیم! بعد کج عمل میکنیم! بعد عاقبت به شر میشویم! بعد ناظرِ بیرونی به ما میخندد. میخندد. میخندد. میخندد! آخ آخ بد چوری هم میخندد.

8. امید به خداوند متعال، انگیزه و تلاش، انسان را حرکت میدهد و نمیگذارد الکی خوش باشد و باعث خنده ی ناظران بیرونی! کاری ندارد. همین الان از چیزهایی که برایمان بدیهی است باید شروع کنیم. کم کم چیزهای دیگر خودش را نشان میدهد. مثلا، ماه رجب، روزی چند صفحه قرآن میخوانیم؟! از قرآن خواندن لذت نمیبریم؟! با زحمت میخوانیم؟! برایمان فایده ندارد؟! امید اینجا کار سازاست. تلاش اینجا کارساز است. امید به اینکه میشود راه حلی برای لذت بردن و فایده دار کردن خواندنِ قرآن پیدا کرد، و تلاش برای این امر. سوال از این طرف و آن طرف. کشف ایرادات ترجمه ها. فهمیدنِ اینکه چه چیزهایی انگیزه برای قرآن خواندن را بالا تر میبرد. شناختن علما از عالم نماها! بله. وقتی دری بری جواب میدهد، احترامش سر جایش، ولی عالم نیست. آن وقت خوب ها کشف میشوند. عالم ها کشف میشوند. آن وقت است که حرکت رخ میدهد. آن وقت است که مرحله ی بعدی خودش را نشان میدهد. آن وقت است که ناظر بیرونی برای ما دست میزند و منِ مورچه را الگوی خودش قرار میدهد. مَنی که هفتاد بار دانه از دستم افتاد و ناامید نشدم و دانه را بالا بردم، حالا شده ام الگوی انسان ها در کتاب هایشان! منِ مورچه، الگویِ انسان عاقل شده ام. میبینید؟! میشود بزرگ شد.

9.هوف! کی حوصله داره این همه مطلبو بخونه حالا!!!! کوتاه نویسی هم هنریه.

18

در برخورد با شعار سال، 4 نوع برخورد را شاید بشود تصور کرد.

  • اول: یک عده کلا با انقلاب، یا مصداق رهبری یا با شعار سال مشکل دارند. اینها کسانی اند که دست به شمشیرند علیه شعار سال. حالا چه پنهان و چه آشکار. البته با توجه به شعار امسال و سال قبل، خیلی نمیشود به صراحت با ان مخالفت کرد. نهایتِ مخالفتشان در بُعدِ نظری به آکادمی های علمی کشیده میشود و بعد از کلی دست و پا زدن، مجبورند نظریه ای بدیل ارائه بدهند. اما مخالفت عملی، گفتن ندارد که میشود و خیلی هم خوب میشود مخالفت کرد.
  • دوم: یک عده دیگر نسبت به شعار لا به شرط هستند. یعنی قبل از شعار سال و بعد از آن کار خودشان را میکردند و اصلا التفاتی به شعار سال ندارند. نه مخالفتی و نه تاییدی در ساحت نظر ندارند. در ساحت عملی چه میکنند؟! گاهی کمک و گاهی مخالفت! اگر بار بخورد، در مسیر انقلابند و اگر بار نخورد، جاده را آن طرفی میروند. 
  • سوم: یک عده انقلاب را دوست دارند، اما منفعلند. کم توجهند. غافلند. در ساحت نظری خیلی شعار سال را تایید میکنند، اما هیچ وقت این تاییداتشان به صورت جدی وارد بُعد عملی نمیشود. گه گداری کاری چیزی انجام میدهند، اما نه خیلی. 
  • چهارم: انقلابی های فعال. جهادی عمل میکنند. یعنی دنبال محقق کردنِ شعار سالند و از همین الان ریل گذاری های سال خود را انجام میدهند.
در هر جامعه ی کوچک و هر عرف و هر محله و هر محیطی، شاید بتوان کم و بیش مصادیقی برای این چهار قسم پیدا کرد. حوزه هم یکی از این محیط هاست. با دسته ی اول و دوم خیلی کاری نیست. چرا که مبانی خاص خود را دارند و به راحتی با یک کلمه و دو کلمه تغییر موضع نمیدهند. اما دسته ی سوم. دسته ای که عمیقا حوزه و انقلاب را دوست دارند، اما اساتید و مربیانِ دسته دومی یا اولی دارند. به آن دسته ها اعتماد کرده اند. دسته اولی هایی که ماهیت خود را آشکار کنند، خب خیلی کمند! دسته ی دومی ها هم صلاحِ ادامه ی فعالیت خود را در سکوتِ رسانه ای میبینند. فلذا به اسم انقلاب، و در واقع با ماهیتی خالی از هر گونه پایبندی به انقلاب، به حیات خود ادامه میدهند. نهایتاً خیلی گیر بدهی بهشان که آقا حرف شما با بیانات رهبری تعارض دارد، میگویند رهبری مجتهد است و ما هم! بگذریم. 
اگر میخواهیم انقلابی باشیم، سعی کنیم جزو دسته ی چهارم باشیم. طلبه دسته چهارمی! کارمند دسته چهارمی. مادرِ دسته چهارمی. بنای دسته چهارمی. بنظرم راه تشخیص دسته ی سوم و چهارم این است که ببینیم آیا در فعالیت های سال قبل ما با فردای ما تغییر ایجاد شده است یا خیر؟! اگر گفتیم مسیری که ما میرفتیم همانی بود که رهبری میگفت و هیچ، تاکید میکنم، هیچ تغییری در ما ایجاد نشد و هیچ سرعتی داده نشد و هیچ برنامه ای چیده نشد، نشان میدهد که دسته سومی هستیم. 

هر کس به قدرِ خود میتواند در تحقق شعار سال مشارکت کند. ما چه کار میتوانیم بکنیم؟! 

19

یکی از اقوام، خانم پیری هستند که 4، 5 بچه دارند. با بچه ها و دامادها و عروسش میشوند نزدیک بیست سی نفر آدم. از این بیست سی نفر، چند نفر موقع سال تحویل پیش مادرشان باشند خوب است؟! تا الان چند نفر به او سر زده باشند خوب است؟! آفرین، هیچکس! نه که آدم های بی مهری باشند، نه! بلکه بنده خدا ها کلی گرفتاری دارند. یکی بچه اش مریض است و یکی خودش مریض است و یکی شهرستان است و . . 

میدانید؟! میخواهی باشی، اما نمیتوانی. چرا نمیتوانی؟! یک نگاهی به دور برتان بیندازید. حس نمیکنید خیلی مشغولیم؟! خیلی داریم میدویم؟! راست میگویند که از صبح تا شب دارند سگ دو میزنند برای یک لقمه نان! حالا بیایید به لقمه نان نگاه کنید. لقمه ی نسبتا چرب و چیلی ای هم هست. بالاخره سالی یک بار مسافرت را که باید بروند. نمیشود که جلوی مهمان فلان میوه را نگذارند. بچه اش گوشت میخواهد باید بگوید نه؟! مبلش پوسیده است و باید عوض شود. نتیجه ی همین لقمه، مثل سگ دویدن است و نتیجه ی مثل سگ دویدن، همین زندگی.

من واقعا دوست دارم که همه پولدار باشند و هر چه خواستند بخرند، اما به تجمل کشیده نشود و اسراف نکنند و . . اما شما را به خدا، این چیزهایی که ما به عنوان حداقلیات زندگی و ضروریات زندگی داریم برای خودمان تعریف میکنیم و برایش داریم میدویم، واقعا حداقلیات و ضروریاتند؟! واقعا نمیشود کمی کم تر بدویم و یک جوری پست تر و حقیرتر زندگی کنیم، اما برسیم به مادرمان سر بزنیم؟! نمیشود شغلمان را عوض کنیم و شغلِ بی آبروتری انتخاب کنیم ولی بیشتر پیش خانواده باشیم؟! حالا حتما وقتی میرویم به پارک، باید فلافل سفارش بدهیم و نمیشود نان و پنیرمان را بخوریم؟! (پنیر هم گران شده :/ )

میبینید؟! واقعا بعضی جاها میشود از بعضی چیزها گذشت. اسمش ضروری نیست. اسمش اقتضای زندگی نیست. ما هستیم که اولویت دهی میکنیم. میتوانیم حرفِ مردم را به جان بخریم که این زندگی نیست که تو داری» و عمیقا از زندگی پیش مادرمان لذت ببریم، یا اینکه مثل سگ داریم میدویم و آخرش هیچی» را انتخاب کنیم و مادرمان چشم به در بماند، بعد از سه روز! 


22

فیلمی از مهدی مختاری (اگر اشتباه تشخیص نداده باشم) و یک و چند جوان دیگر پخش شده است که وسط آب و سیل ایستاده اند و در حال ی اند. مهدی مختاری میخواند ما خانه به دوشان غمِ سیلاب نداریم .». این کار برای بچه هیئتی ها خیلی معنا دارد. یعنی ما حتی وسطِ سیل هم از روضه غافل نیستیم و دل در گروی کس دیگری داریم. این فیلم نشان عشق اینان به روضه و هیئت است. 
اما وقتی هجمه ی ضدانقلاب و ضد دین و ضد هیئت را به این کلیپ میبینم، میگویم کاش فیلمی گرفته نمیشد و یا با این حجم وسیع پخش نمیشد و بین همان بچه هیئتی ها باقی میماند. البته که این جماعتِ مذکور، همیشه ی خدا دنبال بهانه اند و کاری به چیزی ندارند و سریع هجمه میکنند، اما بنظرم در این هجمه این خبیث ها میتوانند عرف را هم با خود همراه کنند. یعنی بگویند نگاه کنید این جماعت به جای کار، از غمِ سیلاب نداشتن میخوانند و دارند ی میکنند! چرا کار نمیکنند؟! و از این قبیل مزخرفات. البته که عرف هم بنظرم به سختی با این ها همراهی میکند، اما نهایتا زمینه برای هجمه وجود دارد. که یک دفعه کار قشر مذهبی و بسیجی و هیئتی، با یک کلیپ زیر سوال برود و آقایانِ خارج نشین بگویند که ببینید! اینها به فکر مردم نیستند و به فکر خودند.

بنظرم خیلی قشنگ تر این بود که کلیپ دیگری پخش میشد. شاید. شاید. نمیدانم. اما بنظرم اگر مثلا آنهایی که بالای پشت بام ها گرفتار شده اند و هیچ راه نجاتی نداشتند، اگر یک خوش ذوقی پیدا میشد و زن و بچه را همان جا جمع میکرد و توسلی میکردند و فیلمش پخش میشد بهتر بود. (این ها را که مینویسم باید بگویم دیشب از شدت درد نمیتوانستم بخوابم. مدام منتظر بودم خبرهای نجات مردم پخش شود. هنوز هم خبرِ خاصی پخش نشده است. تمام تنم آتش گرفته است. خدا خودش کمک کند) خوش ذوقی که از بی پناهی این زن و بچه به آستان مقدس اهل بیت سلام الله علیهم میگفت. میخواند

پناهِ حرم» و پناه میخواست. . 


پ.ن: دعا کنیم. هر کاری میکنیم، دعا هم بکنیم.

25

دیروز گفت که نورانی شده ای. امروز میگوید فکر کردم دیدم لباس تیره پوشیده ای و صورتت نمود پیدا کرده که نورانی میبینمت!

خب تو نباید فکر کنی شاید نور نماز شب است که در صورتم جلوه کرده؟ حتما باید علت های مادی برایش پیدا کنی؟ تو طلبه ای؟ تو مارکسیستی :( 


26

بی تابم. چند روزی میشود. مینشینم تاب نمی آورم بلند میشوم راه میروم. راه میروم تاب نمی آورم دراز میکشم. دراز میکشم تاب نمی آورم بلند میشوم. بلند میشوم بروم سراغ کسی بلکه آرام بشوم، به سی ثانیه نمیکشد که میبینم توان حرف زدن با او را هم ندارم و از پیشش میروم. نا آرامم. بی قرارم. بی تابم. ناتوانم. فکرش را هم نمیکردم روزی روحم چنین به جسمم سرایت کند. حس میکنم قلبم دارد از سینه ام کنده میشود. نمیدانم چه شده؟! کوچکترین مسئله روحم را خراش میدهد. خراش های عمیق. از منِ سنگدل بعید بود با دیدنِ کمبودِ اعتماد به نفس کسی بخواهم بزنم زیر گریه. اگر در چشم هایم زل نزده بود بلند بلند گریه میکردم. نمیدانم داریم چه میکنیم؟! همه ی ما ها. گویا کاری پیش نمیرود. هرکس به دنبال خودش است. انگار کسی به فکر کس دیگر نیست. انگار به فکر کس دیگری نیستم. میروم التماس بقیه که تو را به خدا به فکر هم باشیم. التماس میکنم. در چشمهایشان نگاه میکنم. نمیتوانم ذهنشان را بخوانم. به چه فکر میکنند؟! بی قراری ام را میبینند؟! میفهمند علتش چیست؟! اگر میفهمند چرا به خودم نمیگویند؟! خیلی کاری پیش نمیرود. بی قرار تر میشوم. خودم را گویا عرضه کرده ام و جلوی چشمشان قرار گرفته ام. گویا تمام شخصیتم را میبینند. توان این همه چشم را ندارم. بی قرار تر میشوم. شاید وقتش رسیده ازدواج کنم. شاید علت بی قراری ام همین مجردی است. به مادرم نگاه میکنم. خجالت میکشم خواهش چند ماهه ام را دوباره تکرار کنم. همیشه جواب شنیده ام که خدا کند گیرِ آدم اهلش بیفتید». آدمِ اهلش؟! اهل چه؟! اهل زندگی؟! مگر قرار بود زندگی کنیم؟! مگر شهدای ما زندگی کردند؟! اصلا چرا کتاب های شهدا را منتشر میکنید؟! چرا میگذارید ببینیم زن و بچه شان را، با تمام محبتی که به آنان داشته اند، به خدا واگذار کرده اند و رفته اند؟! چرا میگذارید ببینیم سختی کشیده اند؟! چرا میگذارید تلاششان را ببینیم؟! برای چه جنگیدند؟! برای چه جان دادند؟! چرا انقدر دویدند؟! چرا انقدر . . نا آرام تر میشوم. چرا میگویند ازدواج آدم را آرام تر میکند. چه کسی آرام تر شده است؟! اصلا شهادت آرام میکند؟! اصلا کار کردن آرام میکند؟! چه چیزی را آرام میکند؟!

آشفته ام. بی تابم. بی قرارم. به هم ریخته ام. نمیدانم چرا. با حضرت معصومه سلام الله علیها که حرف میزنم گریه میکنم. خانم حالم را میبیند قطعا. نمیدانم چه میبینند مرا. طلبه ای که فقط حس میکند باید بدود. فقط حس میکند باید بخواند. فقط حس میکند دارد کم کاری میکند. دارد از کم کاری خودش اذیت میشود. از اینکه سربازی نمیکند، چه برسد به سرداری. فقط دل خوش است به اگر بی قراری بدان یارِ یاری»

خب! چه میشود کرد؟! همینطور بی قرار باید بود. برای چه نمیدانم؟! تا کی نمیدانم؟! اما باید بیقرار بود.

27

میدانم کسی به کسی نیست و وسط این گیر و دار حالا نباید پست بگذارم و هزار بهانه دیگر. اما کنار هزار برنامه ای که دارید دعای افتتاح را هم به برنامه ماه مبارکتان اضافه کنید. اگر میخوانید که هیچ، اگر نه که واقعا اضافه کردنش به برنامه ها به جایی برنمیخورد. حداقل روزی چند خطش را بخوانید و تا آخر ماه مبارک یک بار ببینیدش. دستورالعمل سلوکی نمیدهم! من فقط میخوانم و لذت میبرم. گفتم ما را هم در قسمتی از لذتم شریک کنم. حیف نیست ن و منکر بالای سرمان برسند و خیلی از دعاها را یکبار هم که شده ندیده باشیم؟ حیف است. خواندید ما را هم دعا کنید


29

هوش! پدیده جالبی است. همانقدر که بعضی ها حسرت داشتنش را میخورند، عده ای هم "طفلکی! الهی خوب بشه!" گویان، برای صاحبان هوش دعا میکنند. مگر هوش خوب نیست؟ مگر همانی نیست که انسان را موفق میکند؟ مگر همانی نیست که انسان را صدر و ما بقی را ذیل قرار میدهد؟ پس چرا گاهی جنون آور میشود؟ 

داستان نجفی را هم عده ای سعی دارند با هوش گره بزنند. نمیدانم حرفشان چقدر درست است و چقدر غلط و چه نیتی دارند، اما میگویند نجفی باهوش بود. خب! هوش هم آفت دارد. کاری به نجفی ندارم ولی راست میگویند انگار. هوش آفت دارد.

آفت خود برتر بینی. آفت اطمینان بیش از حد. آفت دنیا در اختیارت است. آفت این که کاری ندارد. آفت تنبلی.آفت . . اوه! چند تا باهوش دور و برتان سراغ دارید که دارند زندگی خوبی را انجام میدهند؟ زندگی خوب یعنی چه؟ یعنی یک گوشه از چرخ پیشرفت مملکت را، چه گوشه بزرگ چه کوچک، به دست گرفته اند و به پیش میبرند و زندگی شخصی نسبتا رو به راهی دارند و زنی و شوهری و دو تا بچه و مهمانی و خانه اجاره ای و از این قبیل امور. چند تا سراغ دارید؟

خب من این طرف هزار هزار دیوانه سراغ دارم. هزار تایی که هوششان به لجنشان کشیده. هزارتایی که حداقل خیلی انحرافات ممکن است کنار این ها بیرون بزند. 

میدانید؟ نه نمیدانید. . دلم میخواست میشد راحت درد و دل کرد. اما نمیشود. گوشی نیست. توانی هم در زبان نیست. فقط اگر اندک بهره ای از این نعمت الهی دارید، شاکر باشید و نه عاصی. نکند که کفران نعمت کنید که بد به زمین میخورید. 


28

ایشان یک گوشه غمباد گرفته که نکند فلان درس نمره اش کم بشود. ایشان دارد دق میکند که چرا اصلا بحث نمره و ارزیابی علمی برایش مهم است؟ چرا دیگران برایش مهم اند؟ چرا به جایی این فکر های مزخرف، در فکر نان نیست که خربزه آب است؟ چرا؟

30

1. حالم خراب هست به اندازه کافی. دارم توضیح میدهم شرایط را. میگویم میخواهم اجازه بگیرم. جواب میشنوم که من به فلانی برای حفظش خیلی کمک کردم، اما چرا این کار را میکند نمیدانم؟ توضیح میدهم که فلانی نخبه است و نخبه اگر در جایگاه خودش نباشد به همه چیز لگد میزند. دلم آشوبتر میشود. بی قراری ام بیشتر. خیلی بیشتر. میخواهم گوشی را خاموش کنم. همه دنیا را ساکت کنم. بزنم چند هفته جلوتر. جایی که این ماجراها رد شده. ولی گوشی خاموش کردن مگر جلب توجه نیست؟ گفته اند جلب توجه نکن! چشم. نمیکنم. بی قرار می مانم.


2. دلم برای مادرم تنگ شده. داریم با هم حرف میزنیم. میگویم می آیم. خوشحال میشود که غذا چی درست کنم؟ میگویم بگذارید قطعی بشود بعد به فکر غذا باشید! در قاموس مادرم غذا درست کردن یعنی "خیلی دوستت دارم".


3. هیچ بلیطی نیست. کارها روی زمین مانده. زنگ میزنم که نمی آیم. حرمم. نشسته ام گوشه ای برای خودم با تلفن حرف میزنم. میگویم "مادر جان اگر قرار است به مادر فلانی بسپاری دختر پیدا کند حواست باشد کل ایران نفهمند! "خواهرم گوشی را میگیرد که "چی چی الکی برای خودت حرف میزنی! با کدام پول میخواهی بروی جلو؟" نمیداند که حالم به اندازه کافی خراب هست. گفته بودم که من دیگر این بحث را پیش نمیکشم. اگر شما فکری نکردید من هم پیگیری نمیکنم. سختم بود. همین دو سه باری هم که مطرح کردم کلی با خودم کلنجار رفتم و گفتم. گفتم پیگیری نمیکنم. حالم هم از قضایای فلانی و نرفتن پیش مادر خراب، جمله خواهرم کافی بود که اشکهایم بریزد. میگویم خیر است ان شاءالله. مادرم میفهمد بغض کردم. سریع قطع میکنم که گریه ام مختل نشود


4. حساب میکنم که زنگ بزنم یا نه؟ دلم تنگ است. جواب منفی است. مادر ناراحت میشود از دل تنگی ات. میروم خودم را با بقیه مشغول میکنم که بی قراری همه چی از دلم برود. بی قراری همه چی یعنی بی قرای تک عاملی نیست و هزار عاملی است. گوشی ام زنگ میخورد. مادرم میگوید "زنگ زدم تنها نباشی". میگویم نه و پر انرژی جواب میدهم.


5. من هنوز دلم پیش آن سیده خانمی است که حس کردم خیلی مادر است! آنجا دلم خواست کاش دختر هم سن من داشت که او را به مادری برمیگزیدم! میدانید؟ از وجناتش معلوم بود مادر است. خدا رحمت کند شوهر شهیدش را. خدایا اعتراضی هم ندارم ها! ولی اگر کمی عقب تر شهید میشد این پدر بزرگوار و دختری مناسب ما میداشتند بهتر نبود آیا؟ باز هر طور شما صلاح بدانی خدای خوبم :)


31

یک دفعه به خودم آمدم دیدم اُه اُه!» چه فضاحتی است در درونم. وسط ماه مبارک بود به گمانم که فهمیدم لایه های درونی نفسم خواهشِ عجیبی نسبت به جلب توجه» دارند و خواه ناخواه حرکات و سکناتم به سمت جلب توجه کردن میرود. فهمیدنِ این مسئله هرچقدر شیرین بود، همانقدر تلخ هم بود. شیرینی اش از این جهت بود که فهمیدم چنین دردی دارم و تلخی اش از این جهت بود که فهمیدم دردی دارم که فکر میکردم ندارم! مسئله برایم سخت و لذت بخش بود. یک دفعه فهمیدم که گویا برخی اطرافیانم هم چنین دردی را فهمیده اند. این که فهمیده اند باعث خجالتم شد، این که خوب شد خودم زودتر فهمیدم و الا اگر بعد از آنها میفهمیدم حتما بهم میریختم هم باعث خوشحالی ام، ولی اینکه چرا آنها دیر به من چنین مسئله ای را گفتند؟! محل سوال شد برایم. به هر صورت.

به هر صورت این روزها نشسته ام تک تک رفتار و اعمالم را با خط کشِ نباید جلب توجه کنی» می سنجم. البته باید گوشم را بپیچانم که مبادا دچار افراط و تفریط بشوم» و مسئله برایم پر رنگ بشود به نحوی که عدم جلب توجه» برایم ملاک بشود! نه! عادیِ عادی. مثل بقیه. خب! وقتی این خط کش را وسط میگذاری، نگاه میکنی میبینی لابد دیگران برایت مهمند که دوست داری جلب توجه کنی و دوست داری در چشم انها دیده شوی. البته احتمال دارد حب نفست چنان باشد که اصلا دیگران برایت مهم نباشند، صرفا این که بخواهی خود را در معرض دیگران قرار بدهی و تحسین شوی» ملاکت باشد. و این یعنی ریشه جلب توجهت، خود خفن پنداری» بیش از حدت باشد.

می بینید؟! حق داشتم که خوشحال باشم وقتی چنین چیزی را فهمیدم. چون گویا رشته نخی را گرفته ام که اگر بازش کنم هزار هزار رذیله از آن میریزد بیرون. حالا چطور درمان شود؟! میشود تک تک نشست و درمان کرد و قبل از درمان همه ی درد ها مُرد! چون عمر انسان کفاف درمان این همه درد را نمیدهد احتمالا. یا میشود میان بر زد. مثلا زمین بازی را به نحوی عوض کرد که یک دفعه کلی از رذایل نابود شوند. مثال عوض کردنِ زمین بازی، میشود انقلاب. در عرض چند سال، از لاتِ محل یک شهید رزمنده ساخته میشود. خب این تحول عجیب و غریب چطور حاصل شد؟! باید رویش فکر کرد و کار کرد و کار کرد و کار کرد . 

اما این ها را نوشتم که این را بگویم. لا به لای این فکر ها به این رسیدم که چقدر مردمِ منقطع از خدا» برایم حقیرند! مردم منقطع از خدا نه اینکه نماز نخوانند، نه! منظورم از نگاه خودم است. یعنی اگر استقلالا و بدون اتصال این مخلوقات به خدا بخواهش بهشان نگاه کنم خیلی حقیر میبینمشان. پر از عیب و نقص و . . اما اگر در مقام اتصال به خداوند ببینمشان چقدر عزیز و دوست داشتنی میشوند. داشتم فکر میکردم که چقدر باید حقیر باشم که بخواهم پیش مردمِ منقطع از خدا جلب توجه کنم!!! ته حقارت و ذلیل بودگی است! بخواهی توجه یک حقیر دیگر را جلب کنی! لذاست که باید رابطه ام با خدا را بیشتر کنم که خداوند در چشمم پر رنگ تر شود که مردم به تبعش به جایگاه اصلی شان برگردند.

میبینید؟! من اصلح الله امر آخرته اصلح الله امر دنیاه! یک تقریر کاملا ملموس از یک حدیث معراجی!


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها